گاه مینشینیم و از رنجهای رفته سخن میگوییم. گاه به عمق دردها میرویم بلکه از آنجا منفذی برای تسکین پیدا کردیم. گاه با عصبانیّت خاصّی بر سر آنها که باید فریاد میزدیم و نزدیم سر هم داد میزنیم و تلاطم است که همچون برادههای یک آهن از زیر شکنجههای قلب سخت شدۀ خویش جمع میکنم. جالب آنجاست که بارها بیآنکه خود متوجّه باشم از اشتباه بزرگش صحبت میکنیم و من همچون یک همدرد واقعی با او همراهی میکنم و در این بین حتّی یک ثانیه هم به ذهنم خطور نمیکند که من، این جان عذاب کشیده، محصول مشترک زن و مردی هستم که با مرگ یکی از آنها خیلی زود از خوشبختی فاصله گرفتند. گاه میگویند باید خوشحال بود که در بین چندصد ملیون اسپرم نفر اوّلی بودم که به رحم رسیدم و گاه به این فکرمیکنم که وقتی انسانی سر بریده میشود چقدر بدبخت بوده که در بین آن چندصدملیون اسپرم باید به دنیا میآمده است. گاه یاد کتاب دختر پرتقالی و سؤالی که یوستاین گاردر در اواخر کتاب از زبان پدر میپرسد میافتم و گاه فکرمیکنم که آن پسر چقدر خوشبخت بوده و اصلاً چیزی به نام درد حس نکرده تا بخواهد جواب دیگری به پرسش پدر بدهد. گاه هم یاد آن دو بیت کارو در شکست سکوت میافتم که:
من زادۀ شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق، کافری بیدینم
آثار شب زفاف، کامیست پلید
خونی که فسرده در دل خونینم
میدانم این گاهها مرا از پا در خواهند آورد.