علیرغم آنکه همیشه خود را حداقل جزو نیمۀ بالای جامعه از نظر رفتار و اخلاق میدانم امّا وقتی نیک مینگرم دریائی از بغضها، عقدهها، نفرتها، کینهها، آمال بیهوده، رویاهای ناپیدا و هزاران رذیلۀ دیگر در درون پیدا میکنم که هرکدام سدّی برای فرح ذاتی و حرکت رو به جلوی من است گویی قطار تعالی من مدّتهاست در میانۀ مسیر متوقّف شده و چه بسا تاکنون در مسیر دیگری پیش رفته است. وقتی به گذشته برمیگردم که چطور فوران احساسات و شور جوانی مرا در موج شعر جلو میبرد و امید بخش اعظم این حرکت پرنشاط را تشکیل میداد، تنها دلیل آن حالات را عدم شناخت کافی و نوعی کمبود درک و آگاهی و وجود امیدهای واهی میدانم که به تناسب سنّ آن زمان طبیعی به نظر میرسد امّا دنیای قشنگی بود. ندانستن نعمتی است که کاش اکنون نیز دچار آن بودم! عجوزۀ روانشناسی میگفت نباید دنبال مقصّر گشت و آن ناپاکدامن که با مغز دوپاها دکّانداری میکند قانون مطلقی بر اذهان مریض القا کرده که میگوید تخطّی از آن قانون مستوجب آتش میشود! باید بگویم هرچه فحش است نثار وجود اینها. کاش حداقل میشد به وجود آرامشی ابدی یقین حاصل کرد و به رمزگشایی حوادث و حالات بشری پرداخت. به یقین من هم همانند همۀ آدمهای کوچک و بزرگ تاریخ از بیسوادان جاهل گرفته تا همۀ فلاسفۀ والافکر راه به جایی نخواهم برد و میدانم که تنها میتوان نظارهگر بود و نهایت کاری که میتوان انجام داد روایتگری هست و بس.
یادداشتهای پراکنده هادیتک...برچسب : نویسنده : haditaka بازدید : 156