پس از مدّتها دوباره فرصتی برای پیادهروی شبانه پیدا کردم. لذّت این پیادهروی بخصوص در زمستان صدچندان میشود امّا افسوس که عمر پاییز و بخصوص زمستان بسیار کوتاهتر از فصلهای دیگر است. این به خاطر کوتاه بودن ساعات روز از شب نیست بلکه 24 ساعت زمستان در اسارت تاریکی بسیار سریعتر میگذرند. هنوز هم شبها موقع قدمزدن احساس میکنم ذرّات وجودم کنده میشوند و در جان طبیعت نفوذ میکنند. هر نقطه از وجودم آزادانه میل به جدا شدن دارد. پیوند پنهان و نامتعارفی بین آنها و اجزای طبیعت احساس میکنم. شاید جان من در دامن عشقی گناهآلود پشت ماجرا انتظار لحظهای را میکشد تا با بوسهای ابدی و حقیقی بر همزاد خود -طبیعت- کام بگیرد بی آنکه در مقابل چشمان یاوهنگر من که چون دوپاها بیهوده میل به قضاوت و تملّک محیط خویش دارند بیگدار به آب بزند. آن لحظۀ ناب که بی هیچ دعا و خواهش و تلاشی از کنار من عبور خواهد کرد و قطعاً جان من فرصت تصمیم و انتخاب خواهد داشت. تصمیمی بدون هیچگونه افسوس در پی! چقدر این روزها با جان خویش همزادپنداری میکنم.
یادداشتهای پراکنده هادیتک...برچسب : نویسنده : haditaka بازدید : 143