اعتماد به نفس من خوردههای شیشهای بود که چون امکان خریدنش نبود، تکّهتکّه جمع کردم، بعضی تکّههایش را در لابلای کودکی گم کردم، برخی را در جای مناسبش نچیدم و شخصیّت خودساختۀ من علیرغم همۀ بدیهایی که در حقّم شد شکل گرفت. روح من آینۀ روشنی بود که هرکسی را از دور جذب خود میکرد امّا اکنون لایۀ زشتی شده که همگان از آن فراریاند. گاه خود را تحسین میکنم که توانستهام سر پا بایستم و گاه از اینکه اینچنین در خود شکستهام و از دردهای کودکی فاصله نگرفتهام، در کنج عزلت روحم آرام میگیرم. همیشه خود را بزرگتر از آن میبینم که بخواهم در چنین موقعیّتی باشم لکن عمر فرسودهام میکند، خاطرات تحمیل میشوند و هنوز خطر روحی کسی که روزی نزدیکترینم بود رهایم نمیکند. من؛ به فرسنگها فاصله و قرنها سکوت برای احیای خود نیاز دارم. چیزی که در این دنیا نخواهم توانست به آن دست پیدا کنم.
یادداشتهای پراکنده هادیتک...برچسب : نویسنده : haditaka بازدید : 148