هنوز آن لحظهای که موهای طلایی بلندش را دیدم فراموش نکردهام. البتّه مگر میشود فراموش کرد؟ موهایی طلایی با رگههای سیاهرنگی که از لابهلای آنها به چشم میخورد و زیباییاش را صدچندان میکرد. در میان ثانیهای در بالکن ظاهر شد و سپس از چشم محو گردید. شاید فقط من او را دیده بودم! حسّ عجیبی داشتم. اگر صدایش میکردم صدایم را نمیشنید چون گوش او به صداهای مقدّسی عادت داشت. اگر آن لحظه نزدیکش بودم نمیتوانستم به درستی در چشمانش نگاه کنم. دستهایم هرگز به سمتش نمیرفت از ترس اینکه مبادا دستهای زمینی من باعث خرابی او شود. او قابل ستایش بود بیآنکه کلمهای به زبان آورده باشد. نگاهش از دنیا فرار میکرد انگار میخواست فقط در خواب باشد. در دنیایی که به آن تعلّق داشت و هر صدا و نما و بو و اثری از اینجا طبیعتش را آزار میداد و همین غم زیبایی را در چهرهاش ماندگار کرده بود. موهایش آنقدر بلند بود که تا پایین کمر میرسید و نمیشد با صرف نظر از موها او را در آغوش گرفت. او حاصل کار نقّاشی بود که بهترین زمانش را صرف بهترین تابلویش کرده بود. اثری که فقط میبایست با لنز دوچشم با احتیاط در آن نگریست درست مثل دوربینهایی که از ورودشان به موزه جلوگیری میکنند. باید شعف را تا منتها درجه بالا برد، خلوص چشم را عاری از هرگونه سیاهی کرد و اجازۀ تماشا گرفت. ارزش چنین لحظاتی بسیار گرانقیمتتر از هر مبلغیست که به ازای لذّت و زیبایی پرداخت میشود.
یادداشتهای پراکنده هادیتک...برچسب : نویسنده : haditaka بازدید : 161