همچون همیشه زنگار قلمم را زدوده و مینویسم. با اینکه نمیدانم از چه؟ امّا شاید «درد» نقطۀ مشترک تمام آدمهای عالم باشد. با این وجود مسکّن رفاه، خودفریبی، امید و امثالهم برای خیلیها مانع از درک این درد شده است و چه بسا از قبول چنین حقیقتی خودداری کنند. حتّی لحظهای فکر به آن را اشتباه بدانند و به کسی که چنین تفکّری دارد ایراد بگیرند.
درد اصلی یک غم نهفته است که در لایههای زیرین روح آدمی پرسه میزند. پیوند عمیقی با موسیقی و ناشناختهها دارد و گاه از میان احساس و تفکّر شعلهور میشود و سریع فروکش میکند. درست مانند کسی که از پشت، پس گردنی زده باشد و وقتی برمیگردیم هیچ نمیبینیم!
با تمام قدرتی که این بازار مشوّش در کشاندنم به مسیر نامعلوم دارد، هنوز هم در سختی مسیرهای زندگی، ناشناختهای در خلوت غلیان میکند. در راههایی که پیاده به دنبال چرک کف دست میروم، در اوج خستگی و فشار فکری به سلّولهای مغزم حمله میکند و ظرفیّت پردازش آن را کامل. شاید به همین خاطر باشد که درصد فراموشی، اشتباه و خطاهای غیرقابل جبرانم به شدّت افزایش مییابند. ناشناختهای که ارتباطی برقرار نمیکند و گویا فقط هست تا من هستم. هنوز به درک درستی از او نرسیدهام. مشخّص نیست در لحظات معمول، او مرا به جریان میاندازد یا من او را. حتّی معلوم نیست او خود من باشد یا کرمی که از وجودم تغذیه میکند. شاید به همین دلیل است که نه من و نه هرکسی که پیش از این درگیر این موضوع بوده هنوز به درک درستی از خویشتن نرسیده است.
در اندرون من خستهدل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
(حافظ)
برچسب : نویسنده : haditaka بازدید : 172