وقتی شب جانم را با سیلی سختش خوابآلود میکند و خستگی بر پیکر ضعیف من لالایی میخواند، تمام وجودم ذرّه ذرّه تسخیر میشود تا آنجا که دیگر هیچ «من»ی وجود نداشته باشد. آهسته به کمک آن چند تکّه از وجودم که از بین نرفتهاند، هنوز ادّعای نجات دارم. هنوز توهّم روزهای بهتر را در خود میپرورانم و هنوز تقلّای اراده میکنم بیآنکه ثمرهای برایم داشته باشد و دل طبیعتی که قصد تجزیۀ من را دارد اندکی به رحم آورده باشم و دوباره مغلول فضایی میشوم که هرشب انتظارم را میکشد. من جز یک ذرّه از وجودم که متعلّق به من نیست و رهایش ساختم، هیچ مهربان دیگری ندارم. او با تمام بیتوجّهی در چشمانم نگاه میکند و لبخند میزند طوریکه جانم را از نیستی به هستی سوق میدهد ولی شاید این برای نجات کافی نباشد. من با تمام زوالی که دارد مرا در بر میگیرد با همان دارایی چند ذرّۀ زندهای که دارم، خطاب به آن تنها ذرّۀ دلسوز میگویم: «دوستت دارم»
یادداشتهای پراکنده هادیتک...برچسب : نویسنده : haditaka بازدید : 162