با اینکه همیشه از فریب و امید واهی روانشناسان گریزان بودم اما این روزها بیشتر از هر چیز به فریب نیاز دارم. میخواهم کسی بنشیند و برایم از امید حرف بزند و بگوید همه چیز درست میشود. دیگر مثل اوایل جوانی به اندازه کافی کله شق و محکم نیستم. آنقدر شکستهام که میخواهم امید را هم آزمایش کنم. با وجود این همه تجربه در احساس، هنوز هم میشکنم، محکمتر و شدیدتر از قبل. شاید مراجعت مهاجران مرهمی باشد شاید هم نه. هرچه تلاش کردم قلبم را درون سینه محصور کنم نشد. تنها تفاوت اکنون من با جوانی اینست که آن زمان قلبم را یافته و در جای خود قرار میدادم ولی حالا بالکل آن را گم کردهام و آزادتر از قبل در وادی اوهام پرسه میزند.
من زخمهای بسیاری دارم که زیر خاک مدفون کردهام شاید به همین خاطر حافظه ضعیفی دارم و به ندرت چیزی در خاطرم میماند. با این حال هروقت از سر اجبار شروع به نبش قبر میکنم، دوباره نعره دردهای گذشته، استخوانهایم را به لرزه درمیآورند.
برچسب : نویسنده : haditaka بازدید : 136