روی دورترین و کم گذرترین نیمکت پارک که در سایه یک درخت قدیمی در خلوت شب آرمیده بود نشستم. درونم قرار بر ماندن در این قفس نداشت. بخاطر حس غربتی که از کودکی در وطن احساس میکنم، دوست داشتم روی این کره پر حسرت، در دورترین نقطه از نقطه فعلی قرار داشتم. شاید نقطهای در تقارن با اینجا. شاید جایی در جزیرهای حوالی امریکای جنوبی. دوست داشتم اگر بشر قادر بود حیاتی در کرهای ناشناخته برپا کند، من جایی آنسوی آن کره ناشناخته درست پشت به زمین بودم و از نفسهایی که برایم مانده استفاده میکردم. من در فرار از چیزی هستم که خود نمیدانم. من ظرفهایی دارم که هرگز درست پر نشدهاند و هرگاه لیوانی پر میبینم بیآنکه حسادتی به سراغم بیاید، دلتنگ میشوم. غم تمام وجودم را محاصره میکند. رنگ رخسارم از دردی پنهان خبر میدهد و رعشه بر عضلات چشمم میافتد همچون آبی که خود را پشت سد نیاز، به دیوار میکوبد شاید تَرَکی بر سازه متزلزل آن بیاندازد.
یادداشتهای پراکنده هادیتک...
ما را در سایت یادداشتهای پراکنده هادیتک دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : haditaka بازدید : 106 تاريخ : يکشنبه 13 آذر 1401 ساعت: 4:30