احوالاتی وجود دارند که هیچ کلمهای بار سنگین آنها را بر دوش نمیکشد به ناچار باید هزار بار بنویسی و پاک کنی و در آخر هیچ چیزی برای گفتن نداشته باشی. شاید در نیمهشبی تاریک که با نور مهتاب جان گرفته تنها در آغوش شخصی خاص بتوان این دردها را القا کرد و فهماند بیآنکه هیچ لبی برای بردگی کلمات، تکان خورده باشد و هیچ قلمی در اسارت یک شوریدهسر مجبور به چرخش شود.
قلم در دست نشستهام و با وجود های و هویی که این روزها در اطراف خود به پا کردهام تنهایی بیشتری احساس میکنم. در گیر و دار افکار و اوهام خویش بودم که چشمم به عکس گوشۀ وبلاگم افتاد. پسرکی سنگی که قصد فرار از سیل دوپاهای متحجّر را دارد ولی نمیتواند. این روزها احساس میکنم به جای آنکه از زمین کنده شوم بیشتر در دام زمینیها گرفتار شدهام. سخت است افکارت و مسیرت مخالف آنچه همیشه برنامهریزی کرده بودی پیش رود.
وقتی میخواهم بر نوشتههایم مهر خاتمه بگذارم، زخمی در درونم با آتش شکنجۀ ایّام، زبانه میکشد که: بگو لاغرمردنی، حرف بزن زجرکشیده، اینها کافی نیست، در نتیجه هیچوقت هیچ نقطهای سخن من را تمام نمیکند. دردهای من بعد از نقطهها تازه شروع میشوند.