سالها فلسفه بافتم و به ریز و درشت مسائل ورود پیدا کردم. چه شبها و روزها که در اندیشۀ موضوعی که مثل خوره به جانم افتاده بود سپری شد. یاد حرف سقراط میافتم که گفته بود: «ازدواج کنید، اگر زن خوبی نصیبتان شد خوشبخت میشوید اگرنه مانند من فیلسوف خواهید شد.» تمام روزها و شبهای ملالآوری که گذراندم همگی پر از فلسفههایی بود که جز بار افسردگی هیچ چیز دیگری حاصل نداشت گویی که بدبختی را به همسری گزیده باشم. میخواهم قلبم را که از نو زنده شده است آذینبندی کنم. شکوفههایی که در طول سالها له شده بوند دوباره بکارم و آبشان دهم. لباس نو بر قامت روحم بپوشانم و حالم را با صدای بلند فریاد زنم. این باغ صحرا شده قطعاً دوباره میتواند آن طراوت اوّلیّۀ خود را بازبیابد. و میخواهم تو را جای تمام نداشتههایم بگذارم همچون خاکی که تمام گودالهای مسیر را پر میکند. حال خوب، شرایطیست که در زمان خود اتّفاق خواهد افتاد و با قلم و هیچ چیز دیگری قابل تغییر نیست. فکر میکنم از این به بعد بیشتر یک شاعر باشم تا چیز دیگر. به گمانم دیگر فیلسوف نیستم.